باغچه بیدی 2 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

 فصل دوم : عشق پیداشد و آتش به همه عالم زد

 مات و مبهوت به دختری که بین در و چارچوب ایستاده و بود قابلمه ای را به دست شاگرد سید می داد. نگاه میکردم. اختیار هر عملی ازم سلب شده بود. سید که متوجه ماجرا شده بود. با نوک پا ضربه آرومی از زیر میز به من زد و آهسته گفت: چشمات رو درویش کن ارباب...... به خودم اومدم و فوری دست و پام رو جم وجور کردم. البته نمی تونستم نگاهم رو که هی دزدکی روی صورت زیبای دختر می نشست کنترل کنم.

 خوشبختانه هیچکس حتی دختره متوجه این ماجرا نشدن و فقط سید بود که فوری دوزاریش افتاد. اون فرشته زیبا با گرفتن قابلمه پر شده از کله پاچه از مغازه خارج شد و رفت . اون من رو با دنیایی از خیالات شیرین جا گذاشت.

 سید گفت :چی شده ارباب ؟ چراعرق کردی؟.... ببین چه خونی توی سرو صورتش دویده.......

 گفتم : ماله چربی کله پاچه است.....

 با خنده و طعنه گفت : نه.... بر عکس من فکر می کنم. مربوط به اون دوتا چشم آخریست که داشتی نپخته می خوردیش ......... بی خود گردن دست پخت ما ننداز .......

 حس می کردم از عرق خیس شدم و نیاز به هوای خنک و تازه دارم .... به همین دلیل از روی صندلی بلند شدم . سید گفت : کجا ....؟ مگه می زارم تنها بری ..... رو به شاگردش کرد وادامه داد : من با رفیقم میرم. اگه کاری داشتی بهم زنگ بزن .....

 با گفتن این حرف بلند شد فوری دستش رو شست و لباسش رو عوض کرد و باهم زدیم بیرون ....... هوای تازه و سرد پاییزی نفسم رو جا آورد و حرارت ظاهریم رو فرو نشوند. اما کوچکترین اثری بر روی آتیشی که توی دلم روشن شده بود ، نداشت......

 توی افکارم بودم که سید پرسید: گیر کرد؟

 عین منگ ها گفتم: چی؟

 سید با لبخنده معنا داری جواب داد: دختره......

 پرسیدم: کجا؟

 گفت: توکه اینقدر خنگ نبودی.منظورم اینه که گلوت پیش دختره گیر کرد؟

 بدون اینکه متوجه باشم چی دارم میگم: جواب دادم آره......اما بلافاصله متوجه شدم که سوتی دادم ....ادامه دادم نه بابا چی داری میگی؟

 سید با دستش یکی زد پشتم و گفت : ...... بابا پیش قاضی و ملق بازی ........ ودوباره زد پشتم و گفت : نگران نباش هنوزم مثه بچگی ها زبونم قرصه......

 دلم کمی آروم شد ، جرات پیدا کردم و پرسیدم: میدونی کیه؟ ....

 گفت : مگه می شه نشناسم .مشتری دائمی ماست........ تازه خودتم باید بشناسیش ........ خونه قبلی شما رو خریدن.

 باتعجب پرسیدم: خونه قبلی ما؟........

 گفت : تعجب داره ؟ ...

 فکری کردم و پاسخ دادم : نه ......

 سید گفت : راستی سری به همسایه ها زدی؟

 گفتم : صبح به این زودی؟......

 دستم رو گرفت و منو بطرف کوچه قدیمی مون کشید و گفت : بیا بریم تا الان دیگه همه بیدار شدن.

 باهم قدم زنان حرکت کردیم .......... مغازه دار ها که کم کم آماده کار می شدن، با دیدن من کارشونو ول می کردن و به استقبالم می اومدن.......... بدون استثناء همه شون منو بغل می کردن و یه خدا بیامرزی بلند بالا برای بابام می فرستادن ........ حسابی حالم عوض شده بود و کوچکترین افسردگی در خودم احساس نمی کردم. خون توی همه وجودم به جریان افتاده بود و دوباره زندگی رو با همه زیبایی هاش لمس می کردم. دیدن آدماهایی که دوستشون داشتم و اونها هم احساسی متقابل داشتن گرمم می کرد. تا جایی که اصلا" سوز سردی رو که می وزیدحس نمی کردم.

 سعید ، بهروز، جواد ، مرتضی ، ....... همه رفقای قدیمی یکی بعد از دیگری پیداشون می شد و حسابی جمع مون جمع شده بود. نمی دونم کی پیشنهاد داد که اون روز روهمه بسلامتی حضور من تعطیل کنند و تا شب باهم باشیم. این پیشنهاد تصویب شده و همه دست بکار شدن و خیلی زود اعلام شد که همه چی هماهنگ شده.........

داشتیم تصمیم می گرفتیم کجا بریم و چیکار بکنیم که سامان همسایه روبروی سابقمون با یه جوونه همسن سال خودمون از راه رسید و دست انداخت دور کمرم و از روی زمین بلند کرد و گفت: چطوری ارباب؟.......

گفتم خوبم پسر تو چطوری ؟ من روی زمین گذاشت و گفت: ملالی نبود جز دوری تو که اونم حل شد. چه عجب پسر ، رفتی و پشت سرتم نیگاه نکردی بی معرفت ...... بگذریم. راستی بذار با رفیقم آشنات کنم. مصطفی .... نوید ...... نوید...... مصطفی.

 بعد رو به من کرد و گفت : مصطفی و خانواده اش توی خونه قبلی شما می شینن . وقتی خبردار شد اومدی اینجا خواست بیاد باهات آشنا بشه.

 مصطفی دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:خوشبختم ..... خیلی دوست داشتم ببینم کسیکه صحبتش سر همه زبوناست و به اسم ارباب صداش می کنن کیه؟ بخصوص اینکه فهمیدم توی همون اتاقی زندگی می کنم که قبلا اون زندگی می کرده.

 جا خوردم. بخصوص با شنیدن کلمه ارباب ........ خب همه اونایی که توی محله قدیمی من رو می شناختن ارباب صدا می کردن. ودلیلش این بود که پدرم همیشه به شوخی وقتی می خواست من و صدا کنه با طنینی زیبا می گفت ارباب کجایی....... این اسم از همون موقع سر زبونا افتاده بود وهمه اهل محل از کوچیک و بزرگ من رو ارباب صدا می زدن.

 مصطفی گفت: راستش ارباب . پدر و مادرم وقتی فهمیدن شما اومدین خواهش کردن اگر ممکن یه سری به خونه ما و خودتون بزنین. نگاهی به سد محسن که کنار دستم واساده بود انداختم .... اونم یه چشمک یواشکی زد و گفت : تا تو با آقا مصطفی بری و برگردی ، منم برو بچه ها رو جمع و جور می کنم.

 با نگاه تشکر کردم و بطرف خونه سابقمون رفتیم . جلوی در خونه که رسیدیم.... قلبم داشت از حرکت می ایستاد ....... به دو دلیل یک قدم می ذاشتم توی خونه ای که توش بدنیا اومده و بزرگ شده بودم . و دو، احتمال دیدن دوباره دختری که صبح قلبم رو تسخیر کرده بود.

 مصطفی در رو باز کرد و یاالله گفت و به زور من رو جلو انداخت. همه جا رو به خوبی بلد بودم و نیازی به راهنما نبود.

وقتی وارد شدم تمام خاطراتم از جلوی چشمام بسرعت عبور کرد...... کنار حوض که هنوز مثل قدیم آبی بود و پر از ماهی های قرمز و قشنگ .... واسادم و نگاهم خیره شد به گلدونهای شمعدانی پدرم که انگار چند دقیقه پیش با دست خودش مرتب لب حوض چیده بود.

 یه صدای نا متعارف من رو از خیالات خارج کرد، صدای صندلی چرخ داری که تن می کشید روی موزاییک های کف حیاط و جلو می اومد. صدا چشمام رو از روی شمعدانی ها به صورت مردی کشوند که با همه دردی که میشد حسش کرد ، صبور بنظر می رسید ....... سلام کردم .

 پاسخ داد : علیکم و السلام ارباب .....

 خجالت کشیدم.... حس بدی داشتم. اولین بار بود که حس کردم فردی از ته وجود با این اسم صدام می کنه.

 گفتم تو رو خدا اینجوری صدام نکنید.....

 حرفم رو قطع کرد و گفت : چرا ؟.... چرا وقتی مرد نازنینی مثل پدرت تو رو با این لقب صدا می کرد ..... من این کارو نکنم.....در همین موقع زنی همسن و سال مادرم همراه دختر جوانی که صبح توی مغازه سید دیده بودم وارد حیاط شدن . سرم رو از خجالت پایین انداختم ، در حالیکه اصلا آدم خجالتی نبودم.

 زن دائم من و پدرم را دعا می کرد..... خیلی زود دلیل دعاهای زن و احترام پدر خانواده را فهمیدم. آنها به من گفتند. پدرم بدون اینکه کسی متوجه بشه . خانه را بنام پدر خانواده کرده ، در حالیکه ریالی از آنها نگرفته .......... ابتدا کمی تعجب کردم . اما خیلی زود به یاد آوردم که ، مادرم مرتب سراغ پول خانه را از پدرم می گرفت و او می گفت: جایی سرمایه گذاری کردم . و نهایتا هم با فوت پدرم معلوم نشد پول چه شده است ...... پس پدرم اساسا" پولی بابت خونه دریافت نکرده بوده . توی همین افکارغوطه ور بودم که صدایی زیبا و ظریف من رو به خودم آورد.

 بفرمایید چای ..... تازه دمه.

 یه لحظه دیدم ، سینه به سینه ام ، ستبر و قوی ایستاده و یه سینی چایی دستشِ . نگاهم توچشماش گره خورد . توی دلم آشوبی به پا شد که نگو و نپرس . فوری چشمم رو دزدیم و یه چایی برداشته و باصدایی که توی گلوم خشکیده بود تشکر کردم. زیر چشمی دیدم لبخند شیرینی روی لباش نشسته و نگاهش رو با یه دنیا مهر و محبت از رو صورتم می کشه و می بره.

 چایی رو خوردیم و با تشکر از محبت های اونا همراه با مصطفی از خانه سابق پدریم خارج شدیم ، تا به رفقا بپیوندیم.

 تمام روز رو با بچه ها بودیم . همه جا سر زدیم . به مدرسه هایی که توش درس خوندیم ، زمین کوچیک خاکی که توش فوتبال بازی می کردیم ........ حتی یه سری هم به قبرستون ارمنی ها زدیم و چند تا پسر بچه را که می خواستند با تیرکمون کنجشک های معدودی رو که هنوز اونطرف ها پرسه می زدند ... بزنند. فرستادیم پی نخود سیا ........ در پایان روز با تمامی امید و آرزوهای تازه ای که به دلم راه یافته بود. به خونه بر گشتم. مادرم نبود ...... احتمالا به یکی از مهمونی های زنانه معمولش رفته بود. پس با خیال راحت و بدون سوال و جواب به اتاقم رفتم و شروع کردم نقشه کشیدن برای آینده ام. و توی همه این نقشه های مهم ، ملیحه را در کنار خودم می دیدم ....... یه لحظه فکر ناخوشایندی به مخیله ام راه پیدا کرد ......... یه لحظه فکر کردم اگر ملیحه من رو دوست نداشته باشه ........ یا فکر کنند من به خاطر احسانی که پدرم در حقشون کرده می خوام سوء استفاده کنم. چی؟

 این مسئله خیلی اذیتم می کرد....... به همین دلیل تصمیم گرفتم ، هر طور شده فردا ته و توی این مسئله رو در بیارم . با این تصمیم خودم را به رختخواب گرم و نرم سپردم.

                                                                                             پایان فصل دوم



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 17:51 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.